سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
فرمان خدا را بر پا ندارد جز کسى که در حق مدارا نکند و خود را خوار نسازد و پى طمعها نتازد . [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 03 دی 21

نظر محدثین در باب معاد و نقد آن

نظر دیگر نظر درباره معاد محدثین ماست. محدثین ما به قول خودشان به معاد جسمانی معتقدند. البته ما هم می گوییم معاد جسمانی ولی آنها به شکل خاصی تعبیر می کنند. آنها معتقدند هیچ فرقی بین دنیا و آخرت نیست غیر از دفعه دوم بودن، یعنی همین وضع زندگی ای که شما امروز دارید می بینید، همین خورشید در وضعی که هست، ماه در وضعی که هست، زمین در وضعی که هست، همین عالم مجموعا در وضعی که هست، همینها بار دیگر با همین نظامات و با همین خصوصیات تکرار می شود، فرقش با حالا این است که آن دفعه دوم است و این دفعه اول.


ما یک دفعه الان وجود داشتیم، دفعه دیگر هم بعد وجود پیدا می کنیم. چون اکثر، قائل به روح هم بوده اند، گفته اند که چون روح انسان در وقت مردن از بدن جدا می شود و از طرف دیگر ما داریم که مرده ها از قبرها زنده می شوند، پس لابد معنایش این است که روحها به این بدنها عود می کنند. معاد جسمانی از نظر آنها یعنی معاد صد در صد مادی با همه خصایص و خصوصیات.


بعد می گوییم پس چرا در این دنیا پیری و مردن هست و در آنجا پیری و مردن نیست؟ چرا در اینجا تکلیف هست و در آنجا تکلیف نیست؟ چرا آنجا جاودانی است؟ اگر این عالم عین آن عالم است و آن عالم عین این عالم، پس چرا این چیزهایش فرق می کند؟ چرا خدا در آنجا مردم را مکلف نمی کند که بار دیگر او را اطاعت کنند و در آنجا لیاقت سعادت پیدا کنند؟ می گویند خدا این طور خواسته است، چون به مشیت گزافی (بی مبنا) قائل اند. خدا مشیتش این طور قرار گرفته که اینجا دار تکلیف و دار فنا و دار حرکت و تغییر و دار عمل باشد و آنجا دار جزا باشد و تکلیف وجود نداشته باشد، تغییر و حرکت و پیری وجود نداشته باشد، مرگ و نیستی هم وجود نداشته باشد، والا از نظر جنس این عالم و جنس آن عالم هیچ تفاوتی نیست. خدا این طور خواسته، در مقابل مشیت خدا هم حرفی نمی شود زد.

برخی در نقد نظر محدثین می گویند که مشیت گزافی با توحید سازگار نیست . اگر این جهان جهان تکلیف است، چون وضعش طوری است که انسان در اینجا می تواند مکلف باشد و باید مکلف باشد و باید عمل کند و باید با عمل، خودش را تکمیل کند و اگر آن جهان جهان جزای اعمال است، نمی شود در آنجا تکلیف وجود داشته باشد، اگر می شد در آنجا هم خداوند تکلیف می کرد. اگر در اینجا پیری و فرسودگی و کهنگی هست و در آنجا نیست، چون نظام دو نظام است، سنخ دو سنخ است، نشئه دو نشئه است، نه اینکه همین طور به گزاف گفته اند اینجا این طور باشد، آنجا آن طور باشد. سنخ وجود این عالم یک سنخ وجود است و سنخ وجود آن عالم سنخ دیگری او وجود است.

باز بنا به نص قرآن کریم همان طوری که در آن عالم تغییر نیست، پیری نیست، فرسودگی نیست، مردن نیست، بی حسی نیست، این حالتی هم که ما آن را حالت بی حیاتی و حالت جمادی می نامیم نیست، چون ما از قرآن این طور استنباط می کنیم که هر چه در آن عالم هست حی و ناطق و گویاست «و ان الدار الاخره لهی الحیوان؛ و حیات حقیقی همانا سرای آخرت است» (عنکبوت/64). سنگی هم که در آنجا وجود دارد ذی حیات است، حی است، آب آنجا هم حیات دارد، بدن آنجا هم زنده است . اینجا ما یک بدن مرده ای داریم و یک روح زنده ای و آنجا بدن ما هم زنده است و لهذا دست ما در آنجا شهادت می دهد.

قرآن این طور بیان می کند: «الیوم نختم علی افواههم و تکلمنا ایدیهم و تشهد ارجلهم بما کانوا یکسبون؛  بر دهانشان مهر می زنیم که به دهانشان می گوییم حرف نزنند، دستهایشان با ما حرف می زند. خود همین پاها وجود دارد ولی حرف می زند و شهادت می دهد» (یس/65)، این امر را به اینکه شهادت به زبان حال و تأویل است نمی شود حمل کرد.

قرآن صراحت دارد، چون می گوید اینها (گناهکاران ) به اعضاء اعتراض می کنند، اعضاء به آنها جواب می دهند. دیگر زبان حال معنا ندارد. «و قالوا لجلودهم لم شهدتم علینا؛ به پوستهای خودشان می گویند: شما چرا علیه ما شهادت دادید؟»، «قالوا انطقنا الله الذی انطق کل شی ء؛ گویند همان خدایی که همه چیز را به سخن آورده ما را به سخن آورده است» (فصلت/21).

حدیث می گو ید که اینجا پوست کنایه از عورت است. قرآن چون تأدب دارد که نام اسافل اعضاء را نمی برد، در اینجا تعبیر به " جلود " کرده است. آنها می گویند پس مسأله قیامت و دنیا صرف مکرر شدن این نظام نیست. اگر این نظام مکرر می شد، محال بود خاصیت خودش را از دست بدهد. اگر آن نظام عین این نظام می بود پیری و مردن و حتی تکلیف و حتی همین جمادات و مردگی و تمام اینها وجود داشت.

قرآن می گوید: «یوم تبدل الارض غیر الارض؛ روزی که زمین به زمین دیگر مبدل شود» (ابراهیم/48). زمین هست و زمین نیست، زمین غیر زمین می شود، هم زمین است و هم غیر زمین، مثل اینکه زمین هست ولی یک تغییراتی در این زمین پیدا می شود. آنوقت راجع به همین زمین می گوید: «و اشرقت الارض بنور ربها؛  و زمین به نور پروردگارش نورانی است» (زمر/69).

می گوید این زمین (که الان در ذات خودش یک موجود ظلمانی است، که اگر نور خورشید به آن نرسد تاریک است) به نور پروردگارش نورانی است. وقتی که مطلب به اینجا رسیده است که نظام آن عالم نظام دیگری است، راجع به آخرت گفته اند: پس قطعا نظام آخرت، این نظام دنیا نیست، پس آن یک عالم دیگری است از سنخ عالم روح (ولی روح نه به معنای آن عقلی که بوعلی سینا می گفته، روح با تمامی قوایی که دارد). http://www.tahoorkotob.com/page.php?pid=4208


 نوشته شده توسط محمد جوانمردی در چهارشنبه 88/7/29 و ساعت 12:7 صبح | نظرات دیگران()

داستان حاج مومن شیرازی و مرد خدا

دوستی داشتم از اهل شیراز بنام حاج مومن که غریب پانزده سال است برحمت ایزدی واصل شده است . بسیار مرد صافی ضمیر و روشن دل و با ایمان و تقوی بود و این حقیر با او عقد اخوت بسته بودم و از دعاهای او و استشفاع از او امید ها دارم . می گفت خدمت حضرت حجت بن الحسن «عج » مکرر رسیده ام و بسیاری از مطالب را نقل می کردند و ازبعضی هم ابا می نمود . از جمله می گفت : یکی از ائم? جماعت شیراز روزی به من گفت بیا با هم برویم به زیارت حضرت علی بن موسی ارضا « علیه السلام » و یک ماشین در بست اجاره کرد و چند نفر از تجار در معیت او بودند ؛ حرکت نموده به شهر قم رسیدیم و در آنجا یکی دو شب برای زیارت حضرت معصومه «علیه السلام » توقف کردیم ، و برای من حالات عجیبی پیدا می شد و ادراک بسیاری از حقایق را می نمودم ، یک روز عصر در صحن مطهر آن حضرت به یک شخص بزرگی برخورد کردم که وعده های به من داد . حرکت کردیم به طرف تهران ، و سپس به طرف مشهد مقدس از نیشابور که گذشتیم ، دیدیم یک مرد به صورت عامی در کنار جاده به طرف مشهد می رود و با او یک کوله پشتی بود که با خود داشت ؛ اهل ماشین گفتند این مرد را سوار کنیم ثواب دارد ، ماشین هم جا دارد ماشین توقف کرده چند نفر پیاده شدند و از جمله آنان من بودم ، و آن مرد را به درون ماشین دعوت کردیم ، قبول نمی کرد ، تا بالاخره پس از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود به شرط آنکه پهلوی من بنشیند و هر چه به من بگوید مخالفت نکنم .

سوار شد ، و پهلوی من نشست ، و در تمام راه با من صحبت می کرد و از بسیاری از وقایع خبر می داد و حالات مرا یکایک تا آخر عمر گفت ؛ و من از اندرزهای او بسیار لذت می بردم و بر خود به چنین شخصی از مواهب علیه پروردگار و ضیافت حضرت رضا «علیه السلام » دانستم تا کم کم رسیدیم به قدمگاه و به موضعی که شاگرد شوفر ها از مسافرین گنبد نما می گرفتند . همه پیاده شدیم ، موقع غذا بود ، من خواستم بروم با رفقای خود که از شیراز آمده ایم و تا به حال سر یک سفره بودیم غذا بخورم . گفت آنجا مرو ، بیا با هم غذا بخوریم من خجالت کشیدم که تا به حال مرتّباً با آنها غذا می خوردیم بردارم و این باره ترک رفاقت نمایم ، ولی چون ملزم شده بودم که از حرف های او سرپیچی نکنم لذا بناچار موافقت نموده با آن مرد در گوشه ای رفتیم و نشستیم .

از خرجین خود دستمالی بیرون آورد ، باز کرده گویا نان تازه در ان بود با کشمش سبز که در ان دستمال بود ، شروع به خوردن کردیم و سیر شدیم بسیار لذت بخش و گوارا بود . در این حال گفت : حالا اگر می خواهی به رفقای خود سری بزنی و تفقدی بنمائی عیب ندارد ؛ من برخواستم و به سراغ آنها رفتم و دیدم در کاسه ای که مشترکاً ، خونست و کثافات و اینها لقمه بر می دارند و می خورند و دست و دهان آنها نیز آلوده شده و خود اصلاً نمی دانند چه می کنند و با چه مزه ای غذا می خورند ، هیچ نگفتم چون مامور به سکوت در همه احوال بودم .

به نزد آن مرد برگشتم ، گفت بنشین دیدی رفقایت چه می خورند ؟ تو هم از شیراز تا اینجا غذایت از همین چیزها بود و نمی دانستی ، غذای حرام و مشتبه چنین است ، از غذاهای قهوه خانه ها مخور ، غذای بازار کراهت دارد . گفتم انشا الله تعالی ، پناه می برم به خدا . گفت حاج مومن مرگ من رسیده است ، من از این تپه می روم بالا و آنجا می میرم ، این دستمال بسته را بگیر ، در آن پول است صرف غسل و کفن من کن ، هر جا را که آقای سید هاشم صلاح بداند ( آقای سید هاشم همان امام جماعت شیرازی بود که در معیت او به مشهد آمده بودند ) همانجا دفن کنید . گفتم : ای وای ! تو می خواهی بمیری ؛ گفت ، ساکت باش من می میرم و این را به کسی مگو.

سپس رو به مرقد مطهر حضرت ایستاد و سلام عرض کرد و گریه بسیار کرد و گفت : تا اینجا به پابوس آمدم ولی سعادت بیش از این نبود که به کنار مرقد مطهرت مشرف شوم . از تپه بالا رفت و من حیرت زده و مدهوش بودم ، گوئی زنجیر فکر و اختیار از کفم بیرون رفته بود . به بالای تپه رفتم ، دیدم به پشت خوابیده و پارو به قبله دراز کرده و با لبخند جان داده است ، گوئی هزار سال است که مرده است . از تپه پائین آمدم و به سراغ حضرت سید هاشم و سایر رفقایم رفتم و داستان را گفتم ؛ خیلی تأسف خوردند و از من مواخذه کردند چرا به ما نگفتی و از این وقایع ما را مطلع ننمودی ؟ گفتم خودش دستور داده بود ، واگر می دانستم که بعد از مردنش نیز راضی نیست ، حالا هم نمی گفتم .

راننده ماشین و شاگرد و حضرت آقا و سایر همراهان همه تأسف خوردند و همه با هم به بالای تپه آمدیم و جنازه او را پائین آورده و درداخل ماشین قرار دادیم ؛ و به سمت مشهد رهسپار شدیم . حضرت آقا می فرمود : حقاً این مرد یکی از اولیای خدا بود که خدا شرف صحبتش را نصیب تو کرد؛ و باید جنازه اش به احترام دفن شود . وارد مشهد شدیم ؛ حضرت اقا یک سره به نزد یکی از علمای آنجا رفت ، و او را از این واقعه مطلع کرد او با جماعت بسیاری آمدند برای تجهیز و تکفین ، غسل و کفن نموده بر او نماز خواندند و در گوشه ای از صحن مطّهر دفن کردند و من مخارج را از دستمال می دادم ، چون از دفن فارغ شدیم ، پول دستمال نیز تمام شد نه یک شاهی کم و نه زیاد و مجموع پول آن دستمال دوازده تومان بود .

کتاب معاد ، انتشارات حکمت ،ج اول ، ص 95 .


 نوشته شده توسط محمد جوانمردی در چهارشنبه 88/7/29 و ساعت 12:2 صبح | نظرات دیگران()

حکیم هیدجی و مرگ اختیاری  

مرحوم شیخ محمد حکیم هیدجی از علمای طهران بود که تا آخر عمر حجره ای در مدرس? منیریه متصل به قبر امام زاده سید ناصر الدین داشت و فعلا آن مدرسه به واسط? توسعه خیابان خراب شده است . مردی حکیم و عارف و منزه از رویه اهل غرور ، و مراقب بوده ، ضمیری صاف و دلی روشن و فکری عالی داشته است .

حکیم هیدجی تا آخر عمر به تدریس اشتغال داشت هر کس از طلاب علوم دینیه هر درس می خواست او می گفت ، شرح منظوم? سبزواری ، اسفار مولی صدرا ، شفا‌ ، اشارات و حتی دروس مقدماتی عربیت مانند جامع المقدمات را می فرمود هیچ دریغ ندشت و برای دروس دینیه همه را می پذیرفت . عالم متقی آقای آخوند مولی علی همدانی که فعلاً از علمای برجست? همدان هستند شارد مرحوم هیدجی بوده و حکمت را نزد او تلمذ نموده اند . می گویند مرحوم هیدجی منکر مرگ اختیاری بوده است و خلع و لبس اختیاری را محال می دانسته ، و این درجه و کمال را برای مردم ممتنع می پنداشته است ، و در بحث باشاگردان خود جداض انکار می نموده و رّد می کرده است .

یک شب در حجره خود بعد از به جا آوردن فریض? عشاء رو به قبله مشغول تعقیب بوده است که ناگهان پیرمردی دهاتی وارد شد و عصا یش را در گوشه ای نهاد و گفت : جناب آخوند تو چه کار داری به این کارها ؟ هیدجی گفت : چه کارها ؟ پیرمرد گفت : مرگ اختیاری و انکار آن ، این حرف ها به شما چه مربوط است ؟ هیدجی گفت : این این وظیفه ماست ، بحث و نقد و تحلیل کار ماست ، درس می دهیم ، مطالعات داریم روی این کارها زحمت کشیده ایم ، سَرخُود نمی گوئیم ! پیر مرد گفت : مرگ اختیاری را قبول نداری ؟ هیدجی گفت : نه . خوابید و گفت « اِنا لله وَ انّا اِلیَه الراجِعُون » و از دنیا رحلت کرد ، و گوئی هزار سال است که مرده است . حکیم هیدجی مضطرب شد ، خدایا این بلا بود که امشب ب ما وارد شد ؟ حکومت ما را چه می کند ؟ می گویند : مردی را در حجره بردید ، غریب بود و او را کشتید و سّم دادید و یا خفه کردید .

بیخودانه دویم و طلاب را خبر کردم ، آنها به حجره آمدند و همه متحیر و از این نگران شدند ، بالاخره بنا شد خادم مدرسه تبوتی بیاورد و شبانه او را به فضای شبستان مدرسه ببرند ، تا فردا برای تجهیزات اوو استشهادات آماده شویم ، که ناگاه پیرمرد از جا برخاست ؛ و نشست و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم و سپس رو به هیدجی کرده و گفت : حالا باور کردی ؟ هیدجی گفت آری باور کردم ، به خدا باور کردم ؟ اما تو امشب پدر مرا در آوردی ، جان مرا گرفتی ! . پیرمرد گفت : آقاجان تنها به درس خواندن نیست ، عبادت نیمه شب هم لازم دارد تعبد هم می خواهد چه می خواهد ، چه می خواهد ... فقط تنها بخوانید و بنویسید و بگوئید و بس ، مطلب به این تمام می شود ؟ از همان شب حکیم هیدجی رویه خود را تغییرمی دهد ، نیمی از ساعات خود را برای مطالعه کردن و نوشتن و تدریس کردن قرار می دهد و نیمی را برای تفکر و ذکر و عبادت خدای جلَّ و عزَّ ، شبها از بستر خواب پهلو تهی می کند و خلاص? امر به جایی می رسد که باید برسد ، دلش به نور خدا منور و سرش از غیر او منزه و در هر حال انس و الفت با خدای خود داشته است و از دیوان شعر فارسی و ترکی او می توان حالات او را دریافت ، حاشیه ای بر شرح منظومه سبزواری دارد که بسیار مفید است ! در آخر دیوانش وصیت نام? او را به طبع نموده اند بسیار شیرین و جالب است ، پس از حمد خدا و شهادت و تقسیم اثاثیه و کتاب های خود می گویند : از رفقا تقاضا دارم : وقتی وقتی مردم عمامه مرا روی عماری نگذارند ، های و هوی لازم نیست ، و برای مجلس ختم من موی دماغ کسی نشوند زیرا که عمر من ختم شده است ، وعمل من خاتمه یافته است .

دوستان من خوش باشند ، زیرا من از زندان طبیعت خلاص و به سوی مطلوب خود می روم و عمر جاودان می یابم ،‌و اگر دوستان از مفارقت ناراحتند انشا الله خواهند آمد ، و همدیگر را در انجا زیارت می کنیم ؛ دوست داشتم پولی داشتم و به فقرا می دادم و در شب رحلت من مجلس سوری بپا کرده و سروری بپا اورند ؛ زیرا که آن شب شب وصال من است . مرحوم رفیق شفیقآقای سید مهدی رحمه الله علیه به من وعد?مهمانی و ضیافت داده انشا الله به وعده خود وفا خواهد نمود . تمام طلاب مدرس? منیریه می گفتند که مرحوم هیدجی هنگام شب هم? طلاب را جمع کرد و نصیحت و اندرز می داد و به اخلاق دعوت می نمود و بسیار شوخی و خنده می نمود ، و ما در تعجب بودیم که این مرد شبها پیوسته در عبادت بود چرا امشب این قدر مزاح می کند و به عبارات نصیحت ما را مشغول می دادند ، ابداً از حقیقت امر خبر نداشتیم .

هیدجی نماز صبح خود را در اول فجر صادق خواند و سپس در حجر? خود آرمید پس از ساعتی حجره را باز کردند دیدند رو به قبله خوابیده و رحلت نموده است . رحمه الله علیه .

کتاب معاد شناسی ج اول ، سبب ترس از مرگ ، داستان حکیم هیدجی و مرگ اختیاری ، ص 99 .


 نوشته شده توسط محمد جوانمردی در چهارشنبه 88/7/29 و ساعت 12:1 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
درباره خودم

معاد شناسی
محمد جوانمردی
این وبلاگ در مورد معاد ودنیای آخرت و برزخ میباشد که سعی بنده این است که بتوانم به صورت علمی به این مسئله بپردازم . ان شاء الله

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 181
بازدید دیروز: 47
مجموع بازدیدها: 184450
فهرست موضوعی یادداشت ها
آرشیو
جستجو در صفحه

خبر نامه