سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
به مردم بیاموز و دانش دیگران را فراگیر، تا دانش خود را استوار کرده [امام حسن علیه السلام]
 
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 23

نقدی بر دیدگاه آرتور شوپنهاور در باب رنج زیستن

زندگی حیوانی هر آینه جنگ همه علیه همه است. (bellum omnium contra omnes).

اراده معطوف به زیستن در یک حیوان، درگیر نبردی آشتی ناپذیر تا پای مرگ با اراده زیستن در حیوانی دیگر می‌شود. قضیه در مورد گیاهانی که برای اکتساب نور در جنگل‌ با هم رقابت می‌کنند نیز درست به همین منوال است و حتی در تراز موجودات اصطلاحاً غیر آلی هم نیروهای مرکز گریز برای آنکه بپایند باید بر نیروهای مرکز گرا فائق آیند؛ همچنان که صلابت برای بقا باید بر نیروی ثقل غلبه کند.

حال اگر به زندگی بشر نظم کنیم، می‌بینیم همین پدیده بنیادی جنگ همه علیه همه در آن جریان دارد که در سراسر طبیعت موج می‌زند. ملت‌ها نهان یا آشکار با یکدیگر در جنگ‌اند، افراد برای آنکه دچار زندگی سگی نشوند باید به جان بکوشند تا چونان سگان درنده بزیند؛ که در نظام طبیعت، ضعیف پامال است. شوپنهاور می‌گوید همان گونه که فرزانگان باستان دریافته بودند، آدمی گرگ آدمی است (homohominilupus).

عمده‌ترین و جذاب‌ترین استدلال شوپنهاور در دفاع از بدبینی نسبت به وضع اسفبار بشر که من آن را برهان «ناراحتی یا کسالت» خواهم نامید، نه بر کنش و واکنش ما با دیگران بلکه بر کنش و واکنش‌مان با طبایع درونی خودمان استوار است. طبق برهان او، حتی اگر با انبانی از کتاب‌های عالی، سی‌دی‌های موسیقی و ذخیره نامحدودی از نوشیدنی‌های خوشگوار زلاندنو به جزیره‌ای نامسکون در دریای جنوب بکوچیم باز هم از چنگال رنج ر‌ها نتوانیم شد.

همچون همه موجودات زنده، گوهر و ذات هستی بشر همانا اراده (will) است. ما از آن حیث که موجوداتی بشری هستیم، چیزی جز اراده «عینیت یافته» نیستیم یعنی اراده‌ای که در قالب کردارهای جسمانی روی نموده؛ «دندان‌ها، گلو و مجرای روده همان گرسنگی عینیت یافته‌اند؛ اندام‌های تناسلی، کشش جنسی عینیت یافته‌اند؛ دست‌های آزمند و پاهای چالاک با تقلاهای غیرمستقیم‌تر اراده همخوانی دارند» (مجلد اول از کتاب «جهان همچون اراده و نمایش»). با توجه به اینکه اراده همان ذات ماست، آنچه می‌کنیم – در همه حال، جز زمانی که خوابیم و گاهی حتی پس از آن – هر آینه خواستن است و اراده ورزیدن. همواره – بی‌وقفه و بی‌امان – نیاز داریم، می‌خواهیم، آرزو می‌کنیم، در راه چیزی و ضد چیزی دیگر جان می‌کنیم. به گفته شوپنهاور، خواهش‌های ما را می‌توان کاملاً تشبیه کرد به عطشی فرونشاندنی.

او می‌نویسد: «بنیان همه خواهش‌های ما احتیاج است و کمبود و همچنین درد و محنت، پس آدمی به حکم طبیعت و خاستگاه خویش – محکوم است به درد کشیدن – و چون از سوی دیگر، چیزهای مطلوب خواهش خویش را به دست ندارد (چرا که به واسطه ارضای میل‌اش از آنها محروم است) احساس پوچی و کسالتی هراس‌انگیز سراپای وجودش را می‌گیرد. به دیگر سخن، وجودش و هستی‌اش خود، باری می‌شود که یارای به دوش کشیدن‌اش را ندارد. بدین سان، زندگی‌اش همچون آونگی بین درد و کسالت نوسان می‌کند و این دو، به واقع مقومات غایی وجودش هستند».

شوپنهاور نخستین – و چه بسا یگانه – فیلسوف بزرگ غربی‌ای است که به مسئله خستگی و کسالت توجه جدی کرده است و حرف‌های پر مغز و نغزی در این باره دارد.

به زعم او، کسالت – البته نه اوقات تلخی و نحسی بچگانه بلکه بی‌حوصلگی و کسالت واقعی بزرگسالی و به تعبیر امروزی‌تر، «افسردگی» سه ویژگی بنیادی و سرشت نما دارد. ویژگی اول به حالت ظاهری اشیا مربوط می‌شود، نه حالت این یا آن چیز بلکه همه چیز؛ حالت جهان در کل. در کسالت،کل عالم رنگ و بویش را از دست می‌دهد، بی‌مزه و بی‌روح می‌شود، نه حالت این یا آن چیز بلکه همه چیز؛ حالت جهان در کل. در کسالت، کل عالم رنگ و بویش را از دست می‌دهد، بی مزه و بی‌روح می‌شود، یکنواخت و بی‌حاصل می‌نماید؛ «ملال‌انگیز» و «دل‌مرده». ویژگی دوم کسالت به اراده باز می‌گردد. در هستی و حیات عاری از کسالت، فرد همواره «فشار اراده» را تجربه می‌کند. این فشار اما وقتی که فرد دچار ملال و کسالت می شود نیز ادامه می‌یابد. ولی از آن روی که هیچ هدفی نمی‌یابد که بدان بیاویزد، فرد سرخوردگی و دلسردی وحشتناکی را تجربه می‌کند؛ رنج ناشی از «اشتیاقی شدید بدون هیچ متعلق {= ابژه} مشخصی». (به نظر من، شوپنهاور می‌خواهد بگوید در کسالت، ما میل و خواهشی دست دوم را تجربه می‌کنیم؛ قسمتی «اراده معطوف به اراده» که ارضا نشده؛ اراده‌ای که باید درگیر خواهشی دست اول شود و هدف‌های آن را پی گیرد.) نشان سوم کسالت سرشتی فلسفی دارد؛ فرد محروم از توانایی عمل و به تعبیری، بیرون رانده از «بازی» زندگی، زندگی را دقیقاً چنان می‌بیند که سرگرم مهره‌بازی، پولک‌بازی یا گلف است؛ مجموعه حرکاتی که مطلقاً هدف یا قصدی جز پر کردن فاصله کسالت‌بار اکنون تا مرگ ندارند. در کسالت، زندگی خود را چونان پدیده‌ای بیگانه و بی‌معنا عرضه می‌دارد.

پس کسالت‌ همان رنج است؛ و راستش را بخواهید وحشتناک‌ترین صورت رنج، چون رنج ناشی از میل ارضا نشده (اراده معطوف به اراده‌ای که ارضا نشده) به طرز متناقض نمایی در رنج ناشی از میل ارضا شده‌ ادغام می‌شود؛ لیکن زندگی یا میل ارضا نشده است («ناراحتی» یا «فشار عصبی») یا میل ارضا شده است (کسالت و بی‌حوصلگی). از همین روی، زندگی رنج است؛ «همچون» آونگی است که بین رنج ناراحتی و رنج کسالت نوسان می‌کند (اولی – به باور شوپنهاور – عموماً تقدیر فقر است و دومی تقدیر اغنیا. از این روی است که افراد پولدار معمولاً به وسایل زمان کشی معتاد می‌شوند چون ورق بازی، دود کردن سیگار و ضرب گرفتن روی میز با انگشت‌های دست).

به نظر شوپنهاور، سرمشق نوسان زندگی میان ناراحتی و کسالت را باید در عشق جنسی یافت. تحت فشار غریزه جنسی، ما فضایل معشوق را برون از هر نوع تناسبی با واقعیت به عرش می‌رسانیم. معشوق بدل می‌شود به کامل‌ترین، دلخواه‌ترین و زیباترین ابژه هستی؛ چندان که هیچ هدف یا غایت دیگری انگار ارزش جست‌و جو ندارد. ما از اندوه و عذاب عشق‌های یکطرفه و بی‌فرجام بسی رنج می‌بریم اما اگر بنا بود معشوق نرمی کند و کوتاه آید یا دست کم به روی عاشق آن گونه لبخند بزند که سرانجام به کام دل و هدف‌اش برسد، از آن پس چندان عادی و معمول می‌نماید که عاشق در شگفت می‌شود که این همه های و هوی از برای چه بوده است. مثلی رومی هست که می‌گوید: «بعد از هم خوابگی، همه در دام یأس می‌افتند».

پس زندگی – جملگی – رنج است ولی این چه نسبتی دارد با سرشت آن اراده متافیزیکی که {به زعم شوپنهاور} همان شیء فی نفسه است؟ (یادتان باشد که در فلسفه شوپنهاور، بحث بر سر این است که کدام تفسیر از شیء فی نفسه بهتر از همه وجود و ماهیت جهان را تبیین می‌کند).

به زعم او، بر خلاف دیدگاه بی‌معنای مسیحی که جهان آفریده یک نیروی سراپا خیراندیش و خیرخواه الهی است، ناچاریم دقیقاً خلاف آن را بپذیریم؛ منشا خلاق عالم «نه نیرویی قدسی و الهی بلکه نیرویی شیطانی و اهریمنی» است (مجلد دوم «جهان همچون اراده و نمایش»). بر خلاف برهان‌های آشکارا سفسطه آمیز لایبنیتس که «این جهان بهترین جهان ممکن است» شوپنهاور می‌گوید: «حتی می‌توانیم با جدیت و صداقت این برهان را در رد مدعای او بیاوریم که این جهان بدترین جهان‌های ممکن است». چون اگر اندکی بدتر از این بود، اصلا نمی‌توانست در وجود آید. به عبارت دیگر، خصائلی که خداباوران دلیل بر این می‌گیرند که جهان به دست یک قوه متعقل خیراندیش آفریده شده (رشد منظم و به قاعده گیاهان، یا اوضاع جوی‌ای که منجر به حیات شده) فی‌الواقع شرط‌های لازم برای هستی جهانند. محض نمونه، اگر گرمای زمین اندکی افزایش یابد ممکن است به نابودی کل حیات بینجامد. شوپنهاور بدین قرار به نتیجه‌ای درست برعکس مسیحیت می‌رسد؛ «آفریننده قادر و قاهر مطلق عالم بیش از آنکه نماینده خیر مطلق باشد از شر مطلق نشان دارد».

گرچه شوپنهاور هرگز به صراحت نگفته است، می‌توان در فلسفه او اساسی‌ترین دلایل را نشان داد که شیء فی‌نفسه را باید «اراده» نامید. یکی از پذیرفتنی‌ترین برهان‌های سنتی اثبات وجود خدا «برهان نظم» است که چنین استدلال می‌کند: «جهان از «نظمی» دقیق و طرح و نقشه‌ای بس ظریف و پیچیده نشان دارد که فقط از منبعی هوشمند و ذی‌شعور می‌تواند صادر شده باشد؛ برای مثال، سازگاری حیوانات با محیط زیست‌شان و بالعکس. وانگهی این طرح و نقشه چندان خیرخواهانه است که باید نتیجه بگیریم‌آن منشأ ذی‌شعور را، اراده‌ای سراپا نیک و خیرخواه است و همه اجزای طبیعت مطابق با هماهنگی و نظمی فوق‌العاده با یکدیگر متناسب‌اند». شوپنهاور بخش اول این برهان را می‌پذیرد که به راستی «طرح» و «نقشه‌»‌ای در عالم هست و این متضمن فعالیت ارادی یک خالق ذی‌شعور است ولی با توجه به اینکه این طرح و نقشه بداندیشانه می‌نماید – حداقل نظمی که برای هستی موجوداتی قادر به رنج کشیدن لازم است – باید نتیجه بگیریم خالق عالم اراده‌ای سراپا بدخواهانه دارد {و این نه به معنای انکار وجود خالق جهان بلکه در حکم رد برهان نظم است}. به گمان من، استدلال بنیادی شوپنهاور بر اینکه شیء فی نفسه همان اراده است، همین تصویر برعکسی است که از برهان نظم خداباوران به دست می‌دهد.

با رنج زندگی چه باید کرد؟ شوپنهاور هر چند مدعی است با استقلال فکری کامل به نتایج فلسفی‌اش دست یافته، آیین بودا را سخت می‌ستود و راستش، بدبینی وی با یکی از آموزه‌های اصلی دین بودا همخوانی کامل دارد! نخستین حقیقت از «4 حقیقت شریف» که بودا زبده تعلیمات خود را در قالبشان خلاصه کرد این است که «زندگی رنج است {dhukkal به معنای «رنج جهانی»} . حقیقت دوم این است که «منشأ رنج آرزومندی {یعنی «اراده ورزیدن»} است که چنان که دیدیم، دقیقاً همان تحلیل شوپنهاور است. بنا به حقیقت سوم بودا، «ایستادن رنج فقط از راه ایستادن آرزومندی میسر می‌شود».

-حقیقت چهارم، یعنی «طریق هشت گانه» ایستادن آرزومندی در اینجا موضوع بحث ما نیست – این هم درست همان پاسخ شوپنهاور است بدین پرسش که با رنج زندگی چه باید بکنیم و در برابر حقیقت بدبینی، چه کاری از ما ساخته است. با توجه به آنکه منشأ رنج همانا خواستن است و اراده ورزیدن، کلید حل «معمای» حیات – به گفته شوپنهاور» - در «نه گفتن به اراده» است.

در وهله اول، گذار از «آری گویی» به «نه گفتن» به اراده عبارت است از «گذار به زهد».

کسی که حقیقت شوپنهاوری اشیا را دیده باشد از زندگی لبریز از جد و جهدهای جاه طلبانه روی بر می‌گیرند و به جانب حیاتی با کمترین حد ممکن از اراده و خواستن می‌گراید.

ویژگی‌های چنین حیاتی همان فضایل رهبانیت سنتی خواهد بود؛ فقر، احسان و تعبد (در اینجا به طنین آرای افلاطون درباره «حیات فلسفی» دقت کنید).

اما اگر چه شوپنهاور – شاید به طوری شگفت‌آور – خودکشی را رد می‌کند، راه حل کامل و نهایی مسأله زندگی همانا مرگ است و روشنی یا فته‌ترین مرگ از آن زاهدی است که گرسنگی می‌کشد، منتها نه با کنشی قصدی و ارادی، بلکه بدین دلیل ساده که آن چنان بی‌اراده شده است که میلی به خوردن ندارد (این را نباید با مرض «بی‌اشتهایی عصبی» (anotexia) خلط کرد که به دلایل قوی، آری گویی قدرتمندی است به اراده).

ولی این آیا نکبت‌بارترین صورت هیچ انگاری نیست؟ آیا مرگ هر آینه ورود به «نیستی» محض نیست؟ و بنابراین آیا شوپنهاور نیستی و نیست شدن را غایت و معنای قصوای زندگی نمی‌شناساند؟

بی‌گمان، پاسخ شوپنهاور این است که به نزد اذهان متناهی ما «آنچه پس از نابودی کامل اراده بر جای می‌ماند… به یقین نیستی است». ولی فقط باید مراقب «آرامش و طمأنینه عمیق باطنی» باشیم، «آرام و قرار اقیانوس گونه روح» در سیمای عارفان، به قصد «بیرون راندن احساس ظلمانی نیستی، که غایت ایستاده پس پشت هر فضیلت و تقدسی است». به عبارت دیگر، عارفان چیزی را می‌دانند که از دسترس ذهن‌های عادی بیرون است. ایشان می‌دانند آنچه به چشم ما هیچ است، فی‌الواقع «جایی بهتر» است (شوپنهاور فکر می‌کند گاهی آدمی می‌تواند از راه موسیقی در روشن بینی باطنی عارفان سهیم شود؛ همچون موسیقی فرانتس شوبرت – آهنگساز بزرگ اتریشی (1828-1797) – که به زعم او با «هنر متبرک» خویش «ما را با خود به جایی بهتر می‌برد»).

همان طور که دیدیم، شوپنهاور از مسیحیت بدش می‌آید؛ ولی به واقع از خود مسیحیت نیست که بدش می‌آید؛ می‌خواهد این تصور ما را خوار بشمارد که جهان را آفریده خدای مهر و محبت و قادری مطلق می‌انگاریم. او بر دیگر جنبه‌های مسیحیت صحه می‌گذارد؛ این جهان «پرده‌ای سر شک‌آلود» است که به «نجاتی» اخروی و آن جهانی از آن نیاز داریم. پس در عین شگفتی می‌بینیم که شوپنهاور – آخر‌الامر – در صف نظریه پردازان «جهان حقیقی» {در تقابل با جهان واقعی و مألوف ما} می‌ایستد. نجات و فلاح عبارت است از تعالی جستن از جهان Principium individuationis {= اصل فردانیت}. باید «پرده مایا» (maya) را درید {یعنی باید از سراب فریبنده عالم که آدمی را جادو می‌کند گذشت} تا به اتحاد – یا اتحاد دوباره – با مطلق رسید (تعالی از فردانیت باید اتحاد و وحدت باشد زیرا ورای عالم پدیدارها، هیچ کثرتی نیست). یگانه تفاوت واقعی میان شوپنهاور و مسیحیت آن است که در جهان حقیقی شوپنهاور، خدا و ملائک خانه ندارند؛ جهان حقیقی او عالم بی خدای آیین بودا و به بیان دیگر همان نیرواناست {«نیروانا» هدف عالی آیین بوداست، به معنای فرو نشاندن عطش تمایلات و رهایی از سلسله علل پیدایش‌ها و رنج جهانی؛ نیروانا ساحل نجات و کمال مطلوبی است که بر اثر خاموشی میل به واسطه نابودی کامل تمایلات حاصل می‌آید}.

در پایان، اگر از تعبیر نیچه متأخر در مذمت او استفاده کنیم، باید گفت شوپنهاور در نهایت یک «بودایی اروپایی» بود.

گواه شوپنهاور (و آیین بودا) در دفاع از بدبینی چیست؟ ابتدا نظر کنیم به بدبینی وی در طبیعت غیربشری. طبیعت – به اعتقاد شوپنهاور – دندان‌ها و چنگال‌هایی خون آلود دارد و صحنه وحشت است و درد و مرگ. اما راست آن است که حیوانات از آن روی که هیچ تصویر و تصوری از آینده دورتر از چند لحظه بعد ندارند، نمی‌توانند هیچ چیز را تجربه کنند الا وحشت و درد کوتاهی که در خود لحظه مرگ از راه می‌رسد. در مقابل این تجربه، وضع بالنسبه خوشایندی است که بخش اعظم زندگی‌شان در آن می‌گذرد.

این لااقل همان است که عموماً گمان می‌کنیم. دلیل اینکه پرورش «مرغان خانگی» را مهم می‌انگاریم، این است که خیال می‌کنیم حیواناتی که آزادانه می‌چرخند و ول می‌گردند از نوع عموماً خوشایندی از هستی و حیات کام می‌گیرند.

به نظر می‌رسد شوپنهاور با استناد به برهان «آدمی گرگ آدمی است» فرض می‌گیرد که زندگی حیوانی لاجرم جنگ کم و بیش آشکار «همه علیه همه» است چرا که رقابت بر سر منابع کمیاب و نابسنده طبیعت نبردی ناگزیر است. البته این استدلال از توانایی تکنولوژی در خلق میزانی بسنده و چه بسا مازاد از این قسم منابع غافل است.

جذاب‌ترین بخش استدلال شوپنهاور در دفاع از بدبینی اما همان برهان «ناراحتی یا کسالت» است. فحوای آن چیست؟

اجازه دهید برای سهولت ارجاع، استدلال آن را در قالبی صوری بریزیم. به گمانم می‌توان آن را به قرار ذیل خلاصه کرد:

1) زندگی اراده ورزیدن است .

2) اراده ورزیدن دنبال کردن یک هدف است.

3) آدمی یا به هدفش می‌رسد یا نمی‌رسد.

4) اگر نرسد، دچار فقدان می‌شود؛ یعنی رنج می‌برد.

5) اگر برسد، دچار کسالت می‌شود؛ یعنی رنج می‌برد.

پس:

6) زندگی رنج است.

این استدلال گرچه جذاب است، چند ایراد به آن وارد است. در رد مقدمه (2)، می‌توان یادآوری کرد که ما موجودات بشری اهداف زیادی را اراده می‌کنیم؛ پس در رد مقدمه (3)، می‌توان گفت ارضا یا همان به هدف رسیدن از مقوله همه یا هیچ نیست. فرد شاید به بعضی هدف‌هایش نرسد و بدین سان حوصله‌اش سر نرود و دچار کسالت نشود و در همان حال به هدف‌های دیگرش برسد و در وضعی قرار گیرد که در کل کسالت‌بار نیست و در مجموع، خوشایند است. در رد مقدمه (4)، می‌توان گفت واقعاً چنان نیست که میل ارضا نشده همیشه به رنج بینجامد. بی‌گمان، درد گرسنگی می‌تواند یکی از عناصر وضع و حال آدمی قبل از شام باشد اما تصور خوشایند وعده غذای عالی قرقاول با سس نارنجی در رستوران آلمانی محبوبش قطعاً بر آن درد غلبه می‌کند. ممکن است دل عاشق برای معشوقی که اکنون غایب است پر بزند اما لذت انتظار غروبی که با هم خواهند بود – در ساحل، در پارک زیر نور ماه – قطعاً بر هر رنجی می‌چربد.

بسیاری از میل‌های ارضا نشده کیفیتی تلخ و شیرین دارند و شیرینی‌شان اغلب بر تلخی‌شان می‌چربد. در رد گزاره (5)، شاید بتوان گفت حتی اگر کسی در نهایت از هدفی که تحقق یابد احساس کسالت کند چه بسا پیش از آغاز کسالت، دوره سرشار از کامجویی حقیقی در کار باشد که در آن ممکن است هدفی تازه سر بر آورد که فرد را از کسالت مصون خواهد داشت.

گویاترین ایراد بر گزاره (5) اما به شرح ذیل است. برهان شوپنهاور فرض می‌گیرد که ارضای یک میل بلافاصله به حذف آن میل می‌انجامد؛ یعنی همراه با هدفی که محقق می‌سازد. او این امر را پیش فرض می‌گیرد زیرا در غیر این صورت، کسالت – بی‌هدفی – نمی‌تواند پیامد خود به خود ارضای میل باشد. این حرف درباره بسیاری میل‌ها کاملاً صحیح است. همین که گرسنگی کسی ارضا شود، میل رسیدن به آن هدف (به دلایل فیزیولوژیک) رنگ می‌بازد ولی میل‌های بسیار مهمی هستند که می‌توانند بدون حذف شدن ارضا شوند. محض نمونه، فیلسوف بودن برای خود من میلی است که به کل زندگی شکل می‌بخشد. به علاوه، میلی است ارضا شده که همین دم دارم آن را ارضا می‌کنم ولی این بدان معنا نیست که من هم اکنون از هدف فیلسوف شدن محروم شده‌ام. این هدفی است که – تا جایی که می‌دانم – برای باقی زندگی‌ام نگاه خواهم داشت. باری، پاره‌ای میل‌ها را می‌توان ارضا کرد بی‌آنکه از دست بروند.

چرا ارضای میل‌هایی چون میل فیلسوف شدن مستلزم حذف آن میل نیست؟ در یک کلام من فکر می‌کنم بدین سبب که فیلسوف شدن (رمان نویس، شاعر، فیزیک‌دان، پزشک، مادر شدن و …) قسمی آغاز است، نه پایان. ارضای میل فیلسوف شدن با ایجاد مجموعه‌ای (به احتمال قوی، بی‌پایان) از میل‌های دیگر همراه است؛ میل برقراری ارتباط با ذهن‌های وقاد گذشته، درک ماهیت شناخت، حقیقت، وجود، سرشت انسان، حیات نیک و قس علی هذا . به تعبیر هایدگر، این یعنی پا نهادن در «راه تفکر»‌ی که به ظن قوی پایان ندارد.

پس به دلایل فراوان، برهان «ناراحتی یا کسالت» نمی‌تواند برهان قاطعی در تایید بدبینی باشد (البته این امر نباید بصیرت نظرگیر مندرج در این برهان را مخدوش کند. ابنای بشر – نوعاً، هر چند فکر نمی‌کنم ناگزیر – در دام قربانی کردن زندگی اکنون‌شان در محراب هدفی متعلق به آینده می‌افتند تا شاید بدان امید دست یابند. اینکه آدمی بگذارد زندگی‌اش را میلی شکل دهد که ارضایش مستلزم نابودی‌اش نیست، آدمی را از آن دام می‌رهاند).

و آخرین نقد من بر شوپنهاور! وفق فلسفه متافیزیکی‌اش، ارجاع او به سرشت جهان پدیدارها را به نحو احسن رمزگشایی می‌کند، شیء فی نفسه همان اراده است و اراده مطلقاً شر است؛ «اهریمنی» است نه الهی. اما وفق حکمت عملی او، شرح او از اینکه با حقیقت بدبینی چه باید بکنیم، «نجات» در تعالی جستن از اصل فردانیت و اتحاد با شر مطلق اندیشید و دچار وحشت نشد؟ اصلا چگونه می‌توان در آن به دیده «نجات» و «فلاح» نگریست؟ چگونه ممکن است نظاره شر مطلق را متعلق «آرام و قرار اقیانوس گونه روح» عارفان گرفت؟ باری، به نظر می‌رسد بین متافیزیک شوپنهاور و فلسفه عملی او ناسازگاری منطقی بزرگی وجود دارد. شاگرد و مرید پرشور شوپنهاور بود که این ناسازگاری را احساس کرد و راه حلی برایش پیش‌نهاد و او کسی نبود جز نیچه جوان.

نویسنده: جولیان - یانگ   و ترجمه: صالح نجفی


 نوشته شده توسط محمد جوانمردی در جمعه 88/7/24 و ساعت 10:32 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم

معاد شناسی
محمد جوانمردی
این وبلاگ در مورد معاد ودنیای آخرت و برزخ میباشد که سعی بنده این است که بتوانم به صورت علمی به این مسئله بپردازم . ان شاء الله

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 13
مجموع بازدیدها: 182805
فهرست موضوعی یادداشت ها
آرشیو
جستجو در صفحه

خبر نامه