سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خداى سبحان پاداش را در طاعت نهاده است و کیفر را برابر معصیت تا بندگان خود را از عذابش برهاند و به بهشت خویش راند . [نهج البلاغه]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 24

ملاحظاتی در باب مرگ در فلسفه هایدگر

ویلیام برت – فیلسوف و منتقد آمریکایی، متولد 1913 و متوفی به سال 1992 در سال‌های 1950 تا 1979 مدرس فلسفه در دانشگاه نیویورک بود. «انسان نابخرد» که در سال 1958 منتشر شد را بهترین کتاب در معرفی فلسفه اگزیستانسیالیسم به دنیای انگلیسی زبان دانسته‌اند. هرچند نویسنده، کتاب‌های مهم‌تر دیگری هم بعد از این اثر نوشت (از جمله «توهم تکنیک؛ جست‌وجویی برای معنا در تمدن تکنولوژیک»، 1979 و نیز «مرگ و روح»، 1986) اما هیچ یک توفیق و شهرت این اثر را پیدا نکردند. برت در بخش سوم کتاب خود به 4 متفکر اصلی اگزیستانسیالیست یعنی کی‌یرکگور، نیچه، هایدگر و سارتر می‌پردازد. آنچه در ادامه می‌خوانید ترجمه 2 قسمت از فصل هایدگر این کتاب است. توضیحات پایانی از مترجم است.(1)

مرگ، اضطراب و تناهی

تحلیل هایدگر از مرگ که یکی از قوی‌ترین و مشهورترین قطعات «هستی و زمان» است، حقیقتی را در مقام تفکر و اندیشه آشکار می‌کند که تولستوی هنرمند در داستان خویش نشان داده بود (حقیقت در هر دوی این موارد باید در اصل به عنوان کشف فهمیده شود). معنای صحیح مرگ («من قرار است بمیرم») واقعیتی بیرونی و عمومی در جهان نیست بلکه امکان درونی هستی خود من است. نیز ممکن بودن آن، نظیر امکان نقطه‌ای در انتهای یک جاده نیست که من با گذر زمان به آن برسم. تا آن زمان که من به این شکل به مرگ فکر می‌کنم هنوز مرگ را در فاصله‌ای دور و بیرون از خود نگاه داشته‌ام. نکته اینجاست که من ممکن است در هر لحظه‌ای بمیرم و به همین خاطر مرگ برای من در همین لحظه اکنون ممکن است؛ شبیه صخره‌ای زیر پایم. همچنین مرگ جدی‌ترین و مطلق‌ترین چیزی است که برای من ممکن است؛ جدی است زیرا که مرگ امکان نیستی است؛ بنابراین تمام امکان‌های دیگر را از بین می‌برد؛ مطلق است زیرا که انسان بر تمام شکست‌های دیگر – حتی مرگ آنها که به آنها عشق می‌ورزد – می‌تواند غلبه کند؛ اما مرگ هرکس نقطه پایانی بر زندگی خود آن شخص است {بنابراین امکان غلبه‌ای در کار نیست} به همین خاطر مرگ، شخصی‌ترین و نزدیک‌ترین امکان‌هاست چرا که چیزی است که باید خودم رنجش را تحمل کنم؛ هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند به جای من بمیرد.

پذیرش مرگ به عنوان چیزی که اینجا و اکنون ممکن است محدودیت و تناهی ریشه‌ای وجود ما را آشکار می‌کند. هایدگر بیش از هر فیلسوف دیگری پیش از خود – حتی بیشتر از کانتی که در این رابطه بسیار از او متأثر است – به کشف و کاوش ژرفای محدودیت و تناهی انسان پرداخت. اندیشیدن ما به تناهی اصولاً در ربط و اتصال با اشیای فیزیکی است؛ اشیا متناهی‌اند زیرا داخل مرزهای فضایی مشخصی محدود شده‌اند. این اشیا تا آن مرزها ادامه دارند و نه بیشتر. با این حال، متناهی بودن انسان نه در مرزهای‌اش بلکه در مرکز و میانه هستی‌اش تجربه می‌شود. او محدود و متناهی است چرا که نیستی و عدم به هستی و بودن‌اش رخنه و نفوذ کرده و با آن عجین شده است. در نگاه اول، چنین چیزی کاملاً ناسازگار به نظر می‌رسد؛ و خرد ما، که پایه‌های خود را بر قانون {تناقض} محکم کرده است، نمی‌تواند آن را درک کند. اما ما خودمان – به عنوان هستی‌های دارای وجود – وقتی در حالت اضطراب و تشویش فرو می‌رویم، و وقتی که خلأ نیستی، خود را درون هستی ما آشکار می‌کند و می‌گشاید به خوبی و به تمامی درکش می‌کنیم. اضطراب ترس نیست (اینکه از این یا آن شیء مشخص هراسان باشی) بلکه احساس راز آمیز این است که اصلاً از هیچ چیزی در هراس نیستی دقیقاً هیچی (?ο??????ε??) است که خود را ظاهر می‌کند و به عنوان متعلق خوف و ترس احساس می‌شود. اولین باری که این تجربه بنیادی بشری توصیف شد، توسط کی‌یرکگور در «مفهوم ترس»اش بود اما در آنجا کی یرکگور تنها به نحوی مختصر و گذرا آن را توصیف کرده بود. هایدگر این شهود کی‌یرکه گور را بسط بسیار داد و عمیق‌ترش کرد. حائز اهمیت است که ترسی که توسط کی‌یرکگور توصیف شده بود، مربوط با مسأله الهیاتی گناه نخستین بود؛ گناهی که از گناه نخست آدم به همه ابنای بشر می‌رسد. کی‌یرکگور می‌گوید پیش از آنکه آدم خوردن سیب را برگزیند به ورطه‌ای هولناک گرفتار آمد؛ و در آن امکان آزادی خود را در انجام اعمال آتی‌اش در پس زمینه‌ای از خلأ و پوچی مشاهده کرد. این نیستی و خلأ، همزمان فریبنده و ترساننده است. برای هایدگر این هیچی، در هستی ما حضور دارد و همیشه آنجاست؛ در لرزه‌های درونی‌ای که زیر سطح آرام اشتغال ما با چیزها در جریان است. اضطراب و تشویش در برابر این هیچی، وجوه و چهره‌های بسیار دارد؛ گاه لرزان و خلاق است وگاه هراسناک و مخرب اما همیشه همچون تنفس از ما جدا نشدنی است زیرا اضطراب خود وجود ماست در تزلزل و ناامنی ریشه‌ای‌اش. در اضطراب، در زمانی واحد هم هستیم و هم نیستیم، و همین {مایه} ترس ماست. تناهی ما چنان است که {وجوه} مثبت و منفی به تمام وجود ما رخنه می‌کنند.

اینکه انسان محدود و متناهی است تنها ویژگی روان شناختی او چه ویژگی شخص او و چه نوعش – نیست؛ همین طور محدود بودن او صرفاً به این خاطر نیست که تعداد سال‌های زندگی‌اش روی این زمین محدود است. او محدود است زیرا که «نفی (?ο)» - نقص (?ε????ο?) – به مرکز وجودش نفوذ می‌کند. این «نفی» خود از کجا آمده؟ از خود هستی. انسان محدود است زیرا درون فهم و درک محدودی از هستی، زندگی و حرکت می‌کند و این یکی از معانی‌اش این است که حقیقت بشری (?υ????????) نیز همیشه با آنچه حقیقت نیست (υ??????) عجین و آمیخته است. و اینجاست که باید هر چه می‌توانیم از هگل و فیلسوفان روشنگری که امید داشتند حقیقت را به تمامی در یک نظام محصور کنند، دور شویم.

زمان و زمانمندی(?ε??ο??????)؛ تاریخ

تناهی ما خود را ذاتاً در زمان آشکار می‌کند. در وجود داشتن (ε???????)، اگر ریشه لغت شناسی آن را در نظر بگیریم(2)، ما بیرون از خود می‌ایستیم، در حالی که همزمان هم نسبت به هستی گشوده‌ایم و هم در فضای گشوده هستی‌ایم؛ و این چیزی است که هم در زمان و هم در مکان اتفاق می‌افتد. به زعم هایدگر انسان موجود فاصله‌هاست؛ او مدام فراتر از خودش است و وجودش در هر لحظه به سوی آینده گشوده می‌شود آینده هنوز – نه (?ο?- ?ε?)است و گذشته دیگر نه (?ο- ?ο??ε?)و این دو منفی – هنوز – نه و دیگر – نه – در وجود او نفوذ می‌کنند. این دو، تجلی و بروز زمانی متناهی بودن و محدودیت انسان هستند. هایدگر می‌گوید ما در واقع به این خاطر زمان را می‌فهمیم که می‌دانیم به سوی مرگ می‌رویم. اگر درکی چنین شورمندانه و احساسی از میرایی‌مان نداشتیم، زمان صرفاً حرکت مکانیکی ساعتی بدل می‌شد که می‌نشستیم و منفعلانه حرکتش را و گذرش را نگاه می‌‌کردیم؛ حرکتی که عاری از معنایی انسانی بود. دقیق‌تر اگر بگویم {حضور} انسان در زمان همچون فرو رفتن جسمی که در رودخانه غوطه می‌خورد و رودخانه پیش‌اش می‌برد، نیست. در عوض، زمان در انسان است؛ وجود انسان کاملاً زمانمند است، و زمان برای او امری بیرونی به حساب نمی‌آید. احوال او، بیم‌ها و دغدغه‌هایش، اضطراب او، گناه و وجدان، همه از زمان پر و مشحون‌اند. هر آنچه وجود بشری را می‌سازد باید در پرتو این گذرا بودن و زمانمندی انسان فهمیده شود؛ در پرتو هنوز – نه دیگر – نه، اینجا و اکنون. هایدگر این سه برهه از زمان – آینده، گذشته و اکنون را (ε???????) می‌خواند، به همان معنای لغات یونانی (ε???????)، که بیرون و فراتر از خویشتن ایستادن است. فلاسفه پیش از هایدگر زمان را مرکب از دنباله‌ای از «اکنون‌ها» (لحظه‌های حال) می‌دانستند که همچون نقطه‌هایی بر یک خط از پی یکدیگر می‌آیند؛ این همان چیزی است که ما زمان ساعتی می‌نامیم؛ یعنی همان زمانی که با زمان سنج و تقویم اندازه‌گیری می‌شود. اما هایدگر می‌گوید برای اینکه زمان را به صورت دنباله‌ای از «اکنون‌»‌ها بسازیم باید بفهمیم معنای «اکنون» چیست؛ و برای این کار باید آن را به عنوان لحظه‌ای که گذشته و آینده را از هم جدا می‌کند، بفهمیم؛ و این به معنای این است که باید هم گذشته و هم آینده را بفهمیم تا بتوانیم معنای حال را بدانیم؛ بنابراین هر تلاشی برای تغییر‌مان به عنوان دنباله‌ای از لحظه‌های حال که به گذشته می‌پیوندند، منوط به این پیش‌فرض است که انسان قبلاً در یکی از آن سه برهه زمان که بیرون از خویش می‌رود(ε?-??????)، {آینده، گذشته یا اکنون.} فراتر از خود بایستد بنابراین وجود انسان همچون میدانی است که در زمان – همان‌طور که در مکان – گسترده شده است؛ و موقتی بودن و زمانمندی انسان واقعیت اصلی و بنیانی این وجود است؛ چیزی که زیربنای تمام اندازه‌گیری‌هایی است که انسان به قصد زمان‌سنجی انجام می‌دهد. ساعت تنها از این رو برای انسان مفید است که وجود او ریشه در نوعی زمانبندی و گذرا بودن دارد که متقدم {بر این اندازه‌گیری} است.

نظریه هایدگر درباره زمان نظریه‌ای بدیع است، از این جهت که خلاف فلاسفه متقدم که از مفهوم «اکنون» استفاده می‌کردند، هایدگر اولویت را به آینده می‌دهد. بنابه نظر او آینده مقدم است زیرا فضایی است که انسان به سمت آن پیش می‌رود و هستی خود را در آن زمان تعریف می‌کند با قدری تغییر در جمله معروف پاپ می‌شود گفت: «انسان هیچ وقت نیست بلکه همیشه قرار است باشد».

اینجاست که زمان برای هایدگر خود را به عنوان چیزی ذاتاً تاریخی آشکار می‌کند. ما در لحظه‌ای عام‌زاده نشده‌ایم بلکه در آن لحظه خاص متولد می‌شویم؛ در آن محیط و اجتماع خاص و در ورود به جهانی که ما، هر چقدر هم فروتنانه یا حقیرانه، به تقدیر تاریخی آن وارد شده‌ایم. هر چه ریشه‌های زمانی وجود بشری را انضمامی تروبشری‌تر بفهمیم. روشن‌تر می‌توانیم ببینیم که این وجود بشری ذاتاً تاریخی است. همان طور که زمانبندی به زمان مربوط است، تاریخ‌گرایی نیز به تاریخ ربط پیدا می‌کند؛ همان‌طور که ما ساعت می‌سازیم تا زمان را اندازه‌ بگیریم زیرا که هستی‌مان ذاتاً زمانمند است؛ به همان نحو انسان تاریخ را با اعمال خویش می‌سازد یا می‌نویسد چرا که هستی‌اش امری تاریخی است. هایدگر در اینجا تاریخی گرایی متفکرانی همچون هگل و مارکس را تصحیح می‌کند که به نظرشان انسان موجودی تاریخی است چون در فراگرد تاریخی عظیم جهان، ایفای نقش می‌کند.

برای هگل و مارکس تاریخ جهان شبیه رودخانه بزرگ و پر نیرویی است که افراد و ملت‌ها را با جریان‌اش با خود می‌برد اما به نظر هایدگر این معنای از تاریخ در واقع برآمده از معنایی بنیادی‌تر است که در آن انسان صرفاً به خاطر اینکه موجودی است که وجودش از لحاظ زمانی گشوده است، زمانمند است. انسان موجودی تاریخی است، درست اما نه فقط به این خاطر که در فلان برهه زمانی چنین و چنان لباس‌هایی را می‌پوشد یا چنین و چنان عادات و رسوم «تاریخی»‌ای دارد یا چون توسط تضادهای طبقاتی زمانه‌اش شکلی مشخص و جبری گرفته است؛ تمام این چیزها اهمیت و معنایشان را از واقعیتی اصیل‌تر و بنیانی‌تر می‌گیرند و آن این است که انسان موجودی است که همیشه تاریخ‌مندی خود را هر چقدر هم مبهم و نیمه آگاهانه می‌فهمد و باید بفهمد.

 

پی‌نوشت‌ها

1-انسان نابخرد ویلیام برت، صفحات 225 تا 229.

مشخصات کتاب:

Irrational Man: Astudy in Existential Philosophy (Paperback), by William Barrett, Anchor Books, 1962.

2-اتیمولوژی Exist در اصل مرکب از دو جزء ”ex” به معنای دور از مکان اصلی و ”sistere” به معنای ایستادن است.

نویسنده: ویلیام - برت
 نوشته شده توسط محمد جوانمردی در جمعه 88/7/24 و ساعت 10:19 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم

معاد شناسی
محمد جوانمردی
این وبلاگ در مورد معاد ودنیای آخرت و برزخ میباشد که سعی بنده این است که بتوانم به صورت علمی به این مسئله بپردازم . ان شاء الله

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 24
مجموع بازدیدها: 182818
فهرست موضوعی یادداشت ها
آرشیو
جستجو در صفحه

خبر نامه